روزی که به عشق معلم شدن و رسیدن به آرزوی دیرینهام قید کار در ادارهکل را زدم -جایی که هنوز هم بعضی از دوستان مرا به خاطر رهاکردنش شماتت میکنند- میدانستم برای چه هدفی پا در این راه گذاشتهام.
قشنگترین روزها و لحظههایم را در میان جمع شاگردانم سپری کردهام. نفس به نفس آنان و پابه پا… با غمشان همراه و همدل شدم و با خندهشان خندیدم.
کلاسم را فقط مکانی برای آموزش و گنجاندن انباشتهای از اطلاعات صرف نساختم بلکه تلاش کردم آن را مبدل به فضایی سازم که درکنار هم درس زندگی بیاموزیم. خیلی وقتها من از آنان آموختم و شاگردی کردم.
و هیچ وقت برای آنچه انتخاب کردم پشیمان نشدم.
هر سال در روز معلم که پیامها و تماسهای سرشار از مهربانی و قدرشناسی شاگردانم را دریافت میکنم بیشتر از همیشه بر باوری که داشتهام مصمم میگردد.
و امروز که بعد از سالها یکی از همان دانشآموزان سابقم برایم پیامی سراسر مهر و عطوفت فرستاده، نامش را پرسیدم. خودش را که معرفی کرد انگار همین دیروز بود که با هم توی کلاس، زندگی را نفس کشیدیم.
میگفت بارها به همسرم گفتهام: معلمی داشتم که فقط معلم نبود مادری دلسوز بود برایمان و سوای از فضای درس، خیلی چیزها از او آموختم…
لذتی که از خواندن این جملات به من دست میداد قابل وصف نیست چرا که نمیدانستم باید با کدامین زبان خدایم را شکرگذار باشم؟ برای فرصتی که در اختیارم نهاد تا عاشقی را اینگونه قاب کنم و به شاگردانم نشان دهم.
همان ها که بعد از گذشت سالیان هنوز نام مرا به خاطر دارند و قدرشناسی را در واژههای پرمهرشان برایم معنا کردند.
و این نیست جز لطف بیدریغ پروردگار به بنده کمترین خویش
خدایا شکرت
آخرین دیدگاهها