زن چمدانش را باز کرد تا لباسهای تاشده و وسایل سفرش را داخل آن جا دهد. مدتها بود سفر نرفته بود و حالا نیاز به یک هوای تازه داشت. چشمش افتاد به داخل چمدان که رشتههای نازک و سفید تار عنکبوت در گوشهی آن خودنمایی میکرد. آخرین بار دو سال پیش بود که قید همه چیز را زد و بیخبر آن شهر را ترک کرد. نفسی سرد به آرامی از سینهاش بیرون خزید. زیر لب زمزمه کرد: «چه خوب که آن شب و روزهای محنتبار و دردآلود سپری شدند و توانستم خاطرهاش را از ذهنم پاک کنم.» آخرین لباس را هم چپاند توی چمدان که صدای پیامک گوشی او را به خود آورد. از جا بلند شد و با خونسردی تکرار کرد: « سخت بود اما گذشت!» . با دیدن پیامکی که بر صفحه گوشی عرض اندام میکرد، بیاراده چشمانش به اشک نشست.
شب از نیمه گذشته بود. لای چمدان باز مانده و او همچون عروسکی بیروح که زلزده باشد به دیوار مقابلش همراه با آهنگی که در فضای ساکت و حجم تاریک اتاق طنین میانداخت، بین گذشته و آیندهاش معلق مانده بود…
آخرین دیدگاهها