اولین جلسات تفسیر شعر صدای پای آب از سهراب سپهری با بیان شیوا و کلام دلنشین دکتر سوگل مشایخی در روزهای ابتدایی دی ماه۹۹ توی پیج کلاس برگزار شد.
از همان اولین بار که کاملا اتفاقی و آن هم در یک فیلم چند بیتی از این شعر را شنیدم به قدری به دلم نشست که هنوز طنین صدای گویندهاش و واژههایی که چون طیفهای نور از پرده حریر و نازک دلم عبور کرد و درون جانم لانه گزید در خاطرم مانده است.
آن زمان که در اوایل نوجوانی بودم، حتی نمیدانستم اسم شاعر این ابیات کیست؟
اما بعدها که با شعرهایش بیشتر آشنا شدم و زمزمه ابیاتش صوت خوش لحظههای تنهایی و همدم دوران گذر ار نوجوانیام شد، آنچنان شیفته اشعارش شدم که هنوزهم شاعری در دوران معاصر را در مرتبه عرفان و احساسات لطیف و طبع نازک خیالانگیز او سراغ ندارم.
هیچ بعید نیست که این نظریه شخصی من باب میل و نظر موافق برخی از شعردوستان نباشد اما باید بگویم که اگر ذرهای در این باور قلبیام تردید داشتم، اینک با شناخت بیشتری که درمورد جهانبینی و دیدگاه هستیشناسی سهراب پیدا کردهام در عقیدهام مصمتر شدهام.
باری؛ تصمیم گرفتم طی این دوره آنچه از این جلسات میآموزم و بخشی از دانستهها و برداشتهای شخصیام را هرچند ناقص و نارسا باشد، در قالب جستاری به اشتراک بگذارم تا هر آنکه مثل من مشتاق دانستن و نیوشیدن از شراب مستیبخش این شعر عرفانی است، در لذتش شریک شود.
صدای پای آب (از مجموعه هشت کتاب سهراب سپهری)
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شببوها، پای آن کاج بلند،
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجادۀ من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستۀ سرو.
من نمازم را، پی «تکبیره الاحرام» علف میخوانم،
پی «قدقامت» موج.
. . .
آب در شعر سهراب نماد حقیقت است و مقصود شاعر از انتخاب این نام تاکید بر “صدای حقیقتی است که جاری است”
بنابراین سهراب اول از حقیقت وجود خودش آغاز کرده و به بیان حقایق خود و زندگیاش میپردازد.(خودشناسی) و به ترتیب به تشریح داراییها و سپس ایمانش پرداخته آنگاه با عنواننمودن پیشهاش (نقاشی) به بیان رسالت خویش میپردازد.
سهراب با تکرار و تاکید بر این مصرع «اهل کاشانم» در طول شعر، هر بار به معرفی یکی از ابعاد وجودی و فکری خویش میپردازد.
تکه نانی دارم: منظور زندگی عادی و در حد طبقات متوسط جامعه است.
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است…
” تکه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی”: در این بیت سهراب داشتههای خود طبق نظریه و مثلث نیازهای مازلو(آبراهام) را معرفی کرده است. طبق این نظریه: پایینترین طبقه اختصاص دارد به “نیازهای مالی و اولیه هر فرد” و بالاترین طبقه مثلث مرحله “خودشکوفایی” است که در این بیت شامل این عبارت است: «سر سوزن ذوقی». که با تواضع و فروتنی، هنر خویش را در شعر و نقاشی کوچک و ناچیز معرفی میکند.
” مادری دارم، بهتر از برگ درخت”: تشبیه مادر به برگ از آنجایی صورت گرفته که برگ با مهربانی و سخاوت و همچنین با نظم و سلیقه برای گیاه و درخت غذا میسازد و مادر را بهتر از آن میداند. از طرفی برگ به معنای زیبایی، طراوت و نیز باروری است.
” دوستانی، بهتر از آب روان”: آب همیشه نشانۀ شفافیت، گوارایی، شیرین و سیالبودن و منعطف و پاک بودن است و سهراب دوستانش را اینگونه معرفی کرده است.
” و خدایی که در این نزدیکی است”: دلیل اینکه شاعر خدا را به عنوان آخرین دارائی خویش آورده است، برای تأکید بر ارزش و اهمیت آن است. (بالاترین مرتبۀ نیازها و دارایی)
“لای این شببوها، پای آن کاج بلند”: شببو گیاهی است که در شب دیده نمیشود ولی بوی خوشش همه را مست میکند و درحقیقت استعاره از خدایی است که دیده نمیشود ولی اثر وجودیاش همه عاشقانش را مست و مدهوش ساخته. از سویی دیگر کاج نماد “فناناپذیری“هم تلقی میشود.
کاج هم نماد سرسبزی، بلندی و استواری است، همچنین نماد وحدت! وقتی میگوید:«پای آن کاج بلند» منظور این است که اصل و ستون تمام زیباییها و استواریها و مایۀ بقای آنها خداوند یکتاست.
“روی آگاهی آب، روی قانون گیاه” : آب در ادبیات فارسی نماد حقیقت است؛ ازطرفی در علم روانشناسی آب سمبل “ناخودآگاه” است. قانون گیاه: در اینجا اشاره به نظم و دقت در نظام آفرینش و هستی دارد. «برگ درختان سبز در نظر هوشیار هرورقش دفتری است معرفت کردگار» (سعدی،…). تمام جلوههای هستی که در عین زیبایی و تعادل توسط یک خدای واحد اینچنین به نظم درآمده است.
من مسلمانم
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
«گل سرخ» در ادبیات فارسی نماد معشوق محسوب میشود و چشمه؛ نماد پاکی و سرزندگی، زلالی، حرکت و وسعت است.
«چشمه» نماد پاکی و سرزندگی و زلالی است و حرکت و وسعت را نشان میدهد. و دشت سجادۀ من: نماد تمام هستی است.
-خوشا آنان که دائم در نمازند- و هر لحظه به یک جلوۀ زیبای معشوق نظر میکنند.
“من وضو با تپش پنجرهها میگیزم.” سهراب در این مصرع عبور نور از پنجره را به تپش پنجره تشبیه کرده. هنگامی که بیشترین انرژیهای حیاتی/ کهکشانی دریافت میشوند. (اشاره به سروقت خواندن نماز دارد).
“در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف” : ماه نماد زیبایی و نور است و منظور از “طیف” جلوههای زیبای و رنگارنگ نور است. “سنگ از پشت نمازم پیداست”: نمازش آنقدر شفاف و گواراست که سنگ از پشتش پیداست. سنگ نماد انجماد، افسردگی و سکون مطلق است. و علت آوردن کلمه “سنگ” در اینجا این است که هرچیزی با ضدخودش شناخته میشود.
“همه ذرات نمازم متبلور شده است”: یعنی حواسم به ذرات نمازم هست (برجسته و درخشان): منظور حضور قلب دائم است هنگام خواندن نماز. ذره ذرۀ نماز من برجسته و مهم است.
«و کل فی فلک یسبحون» (سوره یس- آیه ۴۰) -همه هستی در حال ستایش هستند.-
“من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستۀ سرو“: باد جزء عناصر اربعه است و صدای باد در ادبیات عرفانی نماد هوشیاری و آگاهی است.
“من نمازم را، پی «تکبیره الاحرام» علف میخوانم “: شاعر در این بند تداعی حرکت علف را به تکبیرهالاحرام تشبیه کرده است. چون علف در حال ایستاده است و با وزش باد آن حالت را در ذهن بیننده تداعی میسازد. نمازش را وقتی می خواند که باد، بر بالای قامت سرو که همچون گلدسته است، اذان خود را گفته باشد.
“پی «قدقامت» موج”: نکته ظریفی که در اینجا شاعر به آن نظر داشته این است که موج بعد از بلندشدن به سجده رفته و به فنا میرود. و از دیدگاه سپهری چیزی باشکوهتر از بلندشدن موج نیست چرا که یک تصویر بسیار زیبا از فناست. موج از خود دریا بلندمیشود و دوباره به آن برمیگردد و جزئی از دریا میشود. (میپیوندد)
«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما در عدم ماست.» همچنین موج نماد جوش و خروش عاشقانه است و برگشتن به اصل. همچنین تعبیر زیبایی از این آیه شریفه است :«انا لله و انا الیه راجعون» -سوره بقره-آیه۱۵۶-
موجیم و وصل ما از خود بریدن است ساحل بهانهای است، رفتن وسیله است. «قیصر امینپور»
“کعبهام بر لب آب،
کعبهام زیر اقاقیهاست
کعبهام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر.”
شاعر در این ابیات میخواهد اذعان نماید که: مقصد من زیبایی و آرامشی است که تحت جلوۀ معشوق است و هرجا زیبایی ببینم آنجا کعبه من است. و چون جلوههای معشوق من در همه عالم جاری و ساریست مثل این است که کعبه من مانند نسیم باغ به باغ میرود. (شهر به شهر کنایه از همه عالم دارد). هرجا زیبایی هست معبود من آنجاست. «فأین ما تولوا فثم وجه الله» -سوره بقره-آیه ۱۱۵-
هرکجا که روی برگردانید، خدا را می بینید. (هر طرف که رو کنی، جلوه خداست).
اوج عرفان دیدن زیباییها در همه چیز است.
“«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.”
باغچه؛ نماد رویش است و روشنی نماد نور. آنچه که قابل روییدن و رشد کردن باشد، مایه برکت است. سپهری از هرچیز باطنش را میبیند برای همین هم باغچه که عامل رویش به سمت نور است، برای او مقدس شمرده میشود. (خاک در عرفان ایرانی حاصلخیزی است )و کنایه از این مفهوم دارد که فقط باید به معشوق توجه نماییم و از او غافل نشویم. در واقع انسان در سجده است که وجودش را خاک و حاصلخیز میکند.
“اهل کاشانم، پیشهام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود.”
اهل کاشانم در شعر صدای پای آب چندین بار تکرار میشود و در هر تکرار بیان نموده و عیان میسازد.
سهراب در عبارت «پیشهام نقاشی است» قصد دارد رسالت خویش را در این عرصه حیات چندروزه نشان دهد.
منظور از «رنگ»: جلوههای معشوق است و شقایق نماد عشق که دلش خونین است. سپهری در ابیات مذکور و در باب زندانیشدن آواز شقایق و رنگ از این حقیقت پرده برمیدارد که وقتی هنرمند یک اثر هنری تولید میکند، مقادیری از احساس، زیبایی و معنا را در یک قالب و ساختاری (از جنس نقش و رنگ) زندانی میسازد و آنرا به دست مردم میدهد. (انتقال روح هنرمند به ماده و انعکاس آن به روح بینندگان) و همین است که دیدن آثار هنری، روح ما را تازه میکند. درحقیقت دل تنهایی ما با «عشق» تازه و باطراوت میشود.
“چه خیالی، چه خیالی،… میدانم
پردهام بیجان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بیماهی است”.
حوض اشاره به حجم کم آب دارد. شاعر قصد دارد با تواضع بگوید که: این میزان محدود حقیقتی است که در من وجود دارد. بعبارت دیگر: «وجود اندک من که بخشی از حقیقت در آن است» به عنوان مثال: این تابلوی کوچکی که به شما دادم، برای همه شما زندگی ندارد. از نظر سپهری یک اثر هنری باید جان داشته باشد. باید حرف بزند. گاهی باید فریاد بکشد. تأثیر بگذارد. حتی گاهی هم سیلی بزند. حال او در این ابیات با فروتنی ابراز مینماید که تابلوهای من تاثیر زنده بودن را ندارد.همچنین «ماهی» که نماد زندگی و عارف و … است، این مضمون را در ذهن متبادر مینماید که: هیچ عارف و عاشقی نیست که در این حوض شنا کند و یا اینکه شما باید عارف باشید که بفهمید دراین نقاشی چه گفتهام.
“اهل کاشانم، نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک «سیلک»
نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد”.
در این ابیات، شاعر قصد دارد به بعد ماهیت انسانی خود که متصل به واحد و خالق هستی است، اشاره کند.
حرف اصلی سهراب سپهری در این قسمت این است که جان و روحی که در همه چیز وجود دارد، از یک وجود واحد نشأت گرفته.«که یکی هست و هیچ نیست جز او» «وحده لا اله الا هو» و هدف شاعر این است که به مراتب وجود تاکید ورزد. (من-سهراب- جزئی از این کل پیوسته هستم و همه از یک وجود ناشی شدهایم).
“پدرم پشت دوبار آمدن چلچلهها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمانها مرده است“.
او در بخش دیگری از معرفی خود، از پدرش نام میبرد. چرا که اتصال روح انسان هم به گذشتۀ دور و یک کل واحد و هم به گذشتهای نزدیک که پدر است، میرسد.
سهراب به زیبایی هرچه تمام این جملۀ «پدرم دوسال پیش مرده است» را در شعرش به توصیف و تصویر کشیده است.
دوبار آمدن چلچلهها (دو بهار)، پشت دو برف (دو زمستان)، دو خوابیدن در مهتابی (دو تابستان).
منظور وی از این جمله که میگوید: پدرم پشت زمانها مرده است، این است که «پدرم مجال و فرصت روییدن را از دست داد.» چرا که انسان وقتی میمیرد، درواقع مجالش برای رشد تمام میشود…
“پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود.
مادرم بیخبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد“.
شعر سهراب به دلیل ویژگی هرمونتیک آن (مانند اشعار حافظ و مولانا) میتوان از برخی ابیات و مصراعهای آن تعابیر بسیاری برداشت کرد. (هرکسی از ظن خود شد یار من) این مصرع را نیز میتوان چندگونه تفسیر و تعبیر نمود. شاید مقصود شاعر از آبی بودن آسمان هنگان مردن پدر این باشد که خواسته رابطه خود و پدر را وصف کند. و یا منظور این است که زمان مرگ پدر در روز (صبح) اتفاق افتاده و شبهنگام نبوده است. اما معنای عمیقتر آن میتواند اشاره به این نکته باشد که «هیچیک از صاحبدلان زنده نمیماند اما ارزش و جاودانگی انسانها بعد از مرگشان هویدا میگردد.»
مصرع بعد هم معانی مختلفی را در ذهن متبادر میسازد. معنای اول) پدرش سکته کرده (بیمار نبوده) و انتظار مرگ او را نداشتهاند. معنای۲)حس ششم مادر : رابطه عاشقانه پدر و مادر را میرساند. دردکشیدن معشوق را عاشق درک میکند. معنای ۳) مادرم خیلی قدر حضور پدر را نمیدانست ولی وقتی مرد، تازه از خواب غفلت پرید و متوجه حضور پدرم شد. معنای سطحی که میتوان از زیباترشدن خواهر برداشت کرد این است که بنابه رسم آن روزگار و سختگیری که پدران در آن دوره داشتهاند، بعد از مرگ پدر خواهر ظاهر و جلوه بهتری پیدا کرده است. معنای ۲) خواهرش چون گریه کرده با اشک عاشقانه صورتش زیباتر شده معنای ۳) بعد از مرگ پدر تازه متوجه خواهر شده است.۴)مادرم تازه فهمید دنیا چه خبر است و وارد اجتماع شد (بیدارشدن از خواب غفلت اجتماعی) و تازه توانست اطرافش را ببیند و بفهمد چه خبر است.
“پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند”.
به تعبیری میتوان گفت: وضعیت اجتماعی مردم در آن زمان خوب بوده است. پاسبانها هم خوشاخلاق و با مردم رفیق بودهاند. چنانکه حتی سختترین و قدرتمندترین و جدیترین کارها نیز آمیخته با لطفات بود. (احتمال معنای مثبت بیشتر ست) و یا از آنجا که کلمات پاسبان و شاعر درکنارهم پارادوکس به حساب میآید و نوعی تناقض اجتماعی است، بنابراین میتواند نشاندهنده این باشد که امنیت وجود نداشته و پاسبانها هم در حال و هوای خودشان بسر میبرده (شاعر) و از وضعیت امنیت مردم غافل بودهاند.
“مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟”
خربزه (که میوه محبوب مردم آن زمان و مخصوصا قشر متمول بوده است) نماد تجملات دنیایی، شیرینیها، خواستهها و لذات دنیوی است. مرد بقال را میشود دنیا معنا کرد چرا که در این دنیا مشغول داد و ستد هستیم و مثل این است که دنیا پیشنهادات وسوسهانگیز و لذتبخش به ما میدهد.
در عبارت: “چند من خربزه میخواهی؟” چند من خربزه معادل آسایش است و “دل خوش” معادل: آرامش. بنابراین دو واژههای آسایش (نهایت بهرهمندی از امکانات مادی) و آرامش (میزان بهرهمندی از حال خوب درونی) است.
بسیاری از مردم بر این گمان هستند که با داشتن آسایش میتوانند شاد باشند درحالیکه بسیاری از آنان وقتی به آسایش میرسند، نصیبی از آرامش ندارند. و انسان وقتی آسایشش به نهایت اوج خودش میرسد، تازه درمییابد که آرامش به زمین و طبیعت نزدیکتر است.
” من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟”
دل خوش در عرفان و ادبیات ایرانی جایی است که معشوق باشد.
“پدرم نقاشی میکرد، تار هم میزد، تار هم میساخت”
“خط خوبی هم داشت”.
آرام آرام سهراب ما را وارد کودکیاش میکند. سهراب برای معرفی پدرش، ارزشهای درونی او را بیان میکند. همچنان که دارائیهای مادی انسان با ما مخلوط و قابل جداشدن هستند، ارزشهای درونی مثل: عشق، معرفت، ایمان و مهارتهای کسبشده جزو دارائیهای محلول و جداییناپذیرند. او میگوید که پدرم علاوه بر تارزدن، موسیقی را میفهمید چرا که برای ساختن الات موسیقی باید شناخت وسیعی درخصوص نتها و … داشت.
خط خوب یکی از نشانههای فرهیختگی انسانها میتواند باشد. (امروزه به لحاظ علمی اثبات شده که خط برخی از ویژگیهای شخصیتی آدمها را میتواند نشان دهد.)
“باغ ما در طرف سایۀ دانایی بود”.
باغ ما جایی بود که دانایی را میفهمیدیم. با دانایی به طبیعت نگاه میکردیم. اشاره به ارتباط نزدیک و عمیق علما با طبیعت. (همه عالم باغ ما بود) و برداشتهای آگاهانه و عمیقی که از طبیعت میکردند و به همین سبب دانششان از ما بیشتر و عمیقتر بود. سایه در جایی تشکیل میشود که نور آنجا باشد. دانایی سایه و تاثیری است که از حضور نور دریافت میکنیم. یعنی کسی که حضور نور را هم درک کرده، سایه را هم میبیند.
“باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه”
از نظر سهراب، هرجایی احساس شما با گیاه (طبیعت) گره خورد و عجین شود، باغ شما آنجاست و اینگونه میخواهد بگوید:«ما مالک چیزی هستیم که آن را میفهمیم.» مالکیت بدون آگاهی از دیدگاه او معنایی ندارد. هرجایی که حواس ظاهری انسان(حواس پنجگانه) و حواس معنایی و باطنی( چشم دل، گوش جان، دستی که فراتر از ماده را بتواند لمس کند و دهانی که لقمههای راز را بچشد)بتواند لذات باطنی را بچشد و با گیاه گره بخورد، آنجا مال شماست. بنابراین از نظر سهراب «فهم» مالکیت است. بنابراین یک عارف همه جهان را متعلق به خودش میداند چون همه جهان را میفهمد! (نفهمیدن مساوی است با عدم آگاهی و عدم آگاهی مساوی است با از دست دادن). مولانا میگوید: هر کدام از این حواس مادی را که کنترل و تربیت کنی، حس معنوی آن گشوده میشود. (تزکیه نفس).
مولانا: “در گرسنگی طعام خدا (لقمههای معنا) میرسد”. حال ممکن است این سوال به ذهن برسد که چرا سهراب نگفته است دنیای ما و به جای آن واژه باغ را به کار برده است؟
“باغ ما نقطۀ برخورد نگاه و قفس و آینه بود.”
قفس: نماد دنیاست یا هر آن چه که میبینیم و با قاب چشم محصورش میکنیم و یک بینشی را از آن برمیداریم.
سهراب وقتی میخواهد معنایی را قاب کند، به قفس اشاره میکند. آینه: نماد درک و معنای هر انسان است. ( آينه ت دانى چرا غماز نيست؟ ز انكه زنگار از رخش ممتاز نيست «مولانا») آنچه از یک معنا در وجود است. برای اینکه وجودت هنوز صیقلی نشده
اگر وجود کسی آینه شود، نور حق در آن میتابد. چون آینه تمام وجودش درک نور است وقتی آینه صاف و شفاف است قابلیت و ظرفیت درک نور را پیدا میکند. اگر یک آینه را مقابل خورشید بگیریم تبدیل به یک خورشید کوچک میشود. آینه تمام وجودش درک نور است. برای زدودن آینه وجودمان را از رذایل اخلاقی، تعلقات و وابستگیها و افکارمنفی بایستی پاک کرده و صیقل دهیم تا حق را درک نماییم. (وابستگی یعنی اینکه خوشحالی و آرامش شما منوط به کسی یا چیزی باشد و بتواند آرامش شما را به هم بریزد) اندیشه خودت را این قدر والا بدان که کسی یا چیزی نتواند بر آن تاثیر بگذارد. یعنی باغ من جایی بود که میفهمیدم آن چه را که میدیدم و از آن معنایی در ذهنم مینشست. نقطه برخورد یعنی وقتی که این سه تا کنار هم جمع شوند: چشمی برای دیدن ظاهری وجود داشته باشد، معنایی را از آن برداشت کند(بینش) چیزی برای دیدن وجود داشته باشد و درک و معنایی برای تحلیل آن و ایجاد یک معنای بزرگتر و بینش در ذهن وجود داشته باشد، حال سهراب اشاره میکند که باغ ما آنجا بود. در گذشته که انسانها دیدشان به طبیعت عمیقتر بود زندگی را اینگونه میدیدند و در واقع زندگیشان تلاقی این سه بوده است.
ادامه این تفسیر در قسمت بعدی همسرا با صدای پای آب (۲) در سربرگ شعر ارائه میشود.
6 پاسخ
معصومه جان خیلی خوب بود. من شعرهای سهراب را هم خیلی دوست دارم و تفسیر شما هم که عالی بود. موفق باشید.
ممنون نداجون از نظرتون. خوشحالم که موردپسندتون واقع شده. منم براتون آرزوی موفقیت می کنم.
سلام. ببخشید کل تفسیرتون از این شعر رو میشه ارائه بدین
سلام ضمن تشکر از دنبال کردن این مطلب. در اولین فرصت این کار رو می کنم.
I visited multiple blogs but the audio quality for
audio songs present at this site is really superb.
Thank you for your kindness and comment