گاهگداری برحسب طبیعت آدمی که به فکر فرو میرود و درباره مرگ میاندیشد یا شاید وصول خبری ناگوار از مصیبی که به یک آشنا وارد شده است و داغدارشدن خانوادهای و تنی چند از عزیزانش باز مرا در دریای اندیشیدن به مرگ و زندگی غرق میسازد.
دیر زمانی نیست که باز به این واقعیت اندیشیدهام. به گمانم چند ساعت قبل یا روزی پسین.
اما چه چیز مرا بدان وامیدارد تا برای لحظهای یا ساعتی به فکر کردن واداشته شوم و درباره حقیقت مرگ از خود بپرسم؟
دیشب شنیدن خبر فوت یکی از آشنایان و متعاقب آن یکی از همکاران سابقم آنچنان مرا در بهت و حیرت فرو برد که باز همان رنج آشنای دیرین سراغم را گرفت و خودش را در آغوشم رها ساخت.
اما آنچه اینک مرا به نوشتن برانگیخت واکاوی علل درونی آن رنجی است که هر بار با سررسیدن خبری اینچنین مرا دربرمیگیرد.
نکند از مرگ میهراسم؟ و هربار با یادآوریاش تن رنجور روانم به خود میلرزد که بعید نیست به زودی نوبت من هم فرارسد و به همین سادگی، به سادگی یک جمله کوتاه که تنها دو واژه برای رساندن مفهومش کافی است، همه چیز تمام شود! «فلانی مُرد»
چقدر برایم سخت است گفتن از این واژه کوچک سه حرفی که معنایی گسترده دارد و فلاسفه بسیاری برای گفتن از آن و درک معنایش برگهای سپید زیادی را سیاه کردهاند. اما مگر من به دنبال فلسفه مرگ هستم؟
کار من این نیست… کار من شاید این باشد که معنای زندگی را دریابم. زندگی را که از واقعیت مرگ جدا نیست و با هم آمیخته و همآغوشند. کار من شاید دریافتن فرصتهای زندگی است که باید از آن بهره کافی ببرم و قدراین چندروزۀ عمر را که به من عطا شده بدانم و از لذتش چشیده و سرمست شوم تا روزی که این پیمانه لبریز شود و زمان پرگشودن از درون پیله نازک و موقتی که صرفاً مجال و درنگی است برای تبدیل از کرم وجودی خویش به پروانگی فرارسد و آنگاه با عبور از پنجرهای که به سوی بیکرانگی گشوده است، به پرواز درآیم. «و نترسید از مرگ؛ مرگ پایان کبوتر نیست…» (سپهری، ۱۳۷۸، ۲۹۴).
حالیا؛ هنوز آن پرسش اول که در گوشه ذهنم جاخوش کرده بود، همچنان باقی است و بدون پاسخ مانده! پس چرا با وجود آگاهبودن از فرصت اندک زندگی و زودگذر بودنش هرگاه نام مرگ را میشنوم باز تن ملول و هراسناک روحم به خود میپیچد؟
این ترس و اضطراب مرا به یاد ضربالمثل قدیمی «ترس، برادر مرگ است» میاندازد که خود این ترس آدمی را چند قدم به آن دریچه که در انتظار ورود ما نشسته، نزدیکتر میسازد.
اما با یادآوری اینکه مرگ بیشک تولدی است دوباره، کودک مضطرب و مشوش روانم را باز به آرامش فرامیخوانم.
و به قول سهراب: «در دل شب دهکده، مرگ از صبح سخن میگوید». (سپهری، ۱۳۷۸، ۲۹۶)
شاید آنچه مرگ را در نظرم گاه خوفانگیز و ترسناک جلوهگر میسازد آن است که از خودم میترسم. از واقعیت آنچه هستم. و آنچه کردهام. از تاریکی که برشفافیت باطنیام سایه افکنده و آینده ناشناخته آن سو را برایم تار و دور از تصور میسازد. من میهراسم چون به خود ایمان ندارم. من در پی یافتن گمشده درونم از خودم دور گشتهام چونان از خودرمیدهای در جستجوی معنا. معنای واقعی زندگی و مرگ که بهم پیوستهاند.
آخرین دیدگاهها