با سینی چای از آشپزخانه به طرف اتاق میروم. قطرات گرم معلق در هوا همراه با عطر بهار نارنج مشامم را مینوازد. سینی را روی پاتختی میگذارم و درحالیکه نیمتنهام را روی تشک نرم ولو میکنم و پاهایم از لبه تخت آویزان میماند، به پهلو میچرخم. آرنج خمیده و کف دست راستم تکیهگاه صورتم میشود:
- خدا خیرت بده فرشته جون. اعتراف میکنم که خودم تنهایی اصلا حال و حوصله جابجاکردن و چیدمان وسایل رو نداشتم. یعنی اگر تو نمیومدی، انگیزهای برا این کار نداشتم.
فرشته با همان لحن کشدار و لوطیگرانه دوران مدرسه که نیشخندی هم چاشنیاش میکرد، کش و قوسی به گردن و چشم و ابروهاش میدهد و در جوابم میگوید:
- جمالتو عشقس،… کافیه فقط لب تر بفرمایین خانوم خانوما. چاکر همه جوره در خدمتم.
و بعد هر دو مثل دختران سبکسر و بیخیال همان روزگار قاه قاه میزنیم زیر خنده.
فرشته دستش را به سویم دراز میکند انگشتان عضلانیاش که جسم ورزشکاریاش را به رخ میکشند، میان انگشتانم قدری میفشارم. میخواهم تمام انرژی نهفته در قلبم را که با انگیزه قدرشناسی نیروی دوباره گرفتهاند، اینگونه به سویش روانه سازم. انگار عمر خوشیهایم نیز زودگذر و موقتی باشند، چیزی در درونم میلرزد و با لبانی خاموش زل میزنم به دیوار خالی مقابلم.
- ای بابا، چت شد یهو؟ باز که زدی تو فاز خیالپردازی و غمبرک!
آهی فضای سینهام را میشکافد و از دهان بیرون میزند:
- خیلی حس بدیه که ندونی کاری که داری انجام میدی چقدر درسته؟ و از عاقبتش بیخبر باشی.
فرشته نیمخیز شده و صاف توی چشمانم خیره میشود. با صدایی جدیتر از قبل ادامه میدهد:
- محض رضای خدا این قدر مسیر شک و دودلی رو طواف نکن. واسه یکبارم شده عاقلانه فکر کن. تا کی میخوای زیر بار منت یه آدم شکاک و بیمنطق باشی و هر روز خودتو عذاب بدی؟
- آخه میدونی آرش ذاتش خراب نیس. فقط یاد نگرفته عشقش رو چجوری باید ابراز کنه.
- خوب تا کی میخوای منتظر بمونی که این بچه ننهی از خودراضی درسش رو خوب یاد بگیره؟ تا وقتی گیسهاتم عین دندونات سفید بشن؟ آخرش که باید تکلیفتو باهاش روشن کنی. یا این ور …
بیحوصله میپرم وسط حرفش :
- هنوز خودمم مطمئن نیستم که خط پایانی در کار باشه اصلاً. شاید فقط یه کارت زرد واسه اینکه هوشیار بشه و ازین خواب سنگین بپره براش بس باشه.
فرشته به طرزی که وانمود کند با فردی نامرئی گفتگو میکند، به گوشه اتاق نگاه میکند و میگوید:
- نخیر! این بشر دوپا، انگار هنو معلوم نی با خودشم چند چنده ؟ ما هم که جملگی ول معطلیم. اصلاً ما رو چه به این حرفا؟ بهتره سرمون به لاک خودمون باشه…
بعد هم پشتش را میچرخاند رو به دیوار و پشت به من. من هم برای اینکه از دلش دربیاورم و فضای بحث را عوض کنم شروع میکنم به قلقلک دادن او که میدانم بدجور به این حرکت حساس است!
****
یک جرعه از چای شیرین را سرپا و هول هولکی هورت میکشم. کیفم را از روی دسته مبل برمیدارم و مقنعه ام را در حین رفتن به سمت در روی سرم مرتب میکنم. فرشته روی کاناپه دراز کشیده لای پلکهایش را به زور باز میکند و همراه خمیازهای که میکشد با صدایی نیمه جان میپرسد:
-چه خبره! اول صبحی با این همه عجله؟
در حال پوشیدن کفشهای تازه واکس زده و چرمیام بدون اینکه نگاهم را به سمتش بچرخانم میگویم:
- باید زود برسم که خودی نشون بدم عزیزم. نمیخوام همین روز اول کاری بهانه دست مدیر بدم.
یکبار دیگر خودم را توی آینه نصب شده روی دیوار راهرو برانداز میکنم و ادامه میدهم:
- خودت که میدونی بعد از اون تسویه حساب یهویی با آموزشگاه قبلی کلی شانس آوردم اینجا رو گیر آوردم. با این خرج و مخارج و گرونی، کم کم باید به فکر راه انداختن کلاس خصوصی توی خونه هم باشم. بذار یه کم اینجا جا بیفتم بعدش برا شاگرد خصوصی هم باید یه فکرایی بکنم…
- باشه، فقط مراقبت کن که آدرس خونه رو یه وقت لو ندی! ازین آرش هیچ بعید نیست تک تک آموزشگاهای شهر رو بگرده تا آدرس جدیدتو پیداکنه.
همزمان با گفتن جملهی: “مراقبم، خداحافظ” در را میبندم و پلهها را دو تا یکی تا رسیدن به پارکینگ طی میکنم و خودم را به ماشین میرسانم. کلمات فرشته هنوز توی گوشم زنگ میخورد و ضربان قلبم تندتر میشود. درمورد آرش راست میگفت. برای اینکه مرا پیدا کند بعید نیست به تمام آموزشگاهها سر بزند اما خوشبختانه مریم (همکار سابقم) که اینجا را برایم پیدا کرده تا حدزیادی دلیل استعفایم را از محل کار قبلی برای خانم صائبی توضیح داده بود. خیالم ازین بابت راحت است. میگفت سپردهام که احیانا اگر کسی پیگیر آدرسم باشد، در این زمینه به احدی اطلاعات شخصیم را ندهند. نگرانیم بیشتر برای این بود که مبادا خودم را پیداکند و تا دم خانه تعقیبم کند.
آخرین دیدگاهها