شیرینی ماشین

سوئیچ را چرخاندم و با یک فشار روی پدال گاز، ماشین با صدای زوزه‌مانند کشیده شدن لاستیک‌ها بر روی اسفالت، از جا کنده شد و همچنان که از آینه‌‌ها ماشین‌های اطراف را می‌پاییدم غرق در رویایی شدم که بالاخره بعد از سالها به حقیقت پیوسته بود. چشیدن طعم استقلال و رهاشدن از زیر لوای پدر برایم از هر عسلی شیرین‌تر بود. دلم می‌خواست خوشحالی‌ام را بابت خریدن اتومبیلی که با تلاش و زحمت خودم پس از سه سال دوندگی و کار در کارخانه و جورشدن وام خریدن خودرو حاصل شده بود، جار بزنم و زودتر خودم را به خانه برسانم تا خبر خوش آن را به مادر و خواهرانم بدهم. جلوی قنادی ترمز کردم و پیاده شدم.

عطر شیرینی‌های تازه در پیاده‌رو و اطراف قنادی پیچیده بود و اشتهای هر گرسنه‌ای را تحریک می‌کرد. در بزرگ شیشه‌ای را به طرف داخل فشار دادم و وارد شدم. بعد از سلام و علیک مختصری با فروشنده، زل زدم به شیرینی‌های تر و رنگارنگی که از داخل ویترین بهم چشمک می‌زدند. مدل‌های متنوع شکلاتی و خامه‌ای را از نظر می‌گذراندم و همچنان در افکار خوشم غوطه‌ور بودم که سنگینی دستی را روی شانه‌ام حس کردم و متعاقب آن صدای بم و خراش‌داری را شنیدم که کلمات را کشدار تلفظ  می‌کرد ‌: «بببه داااش حمید… این ورا! پارسال دوس امسال چاکریم.»

به طرف صدا برگشتم، چهره‌اش کم و بیش آشنا بود. در اعماق ذهنم به دنبال رد و نشانی که در شناساندن صدا و صورتش کمکم کند، می‌گشتم که ناگهان ضربه‌ای به کتف خورد و به زحمت تعادلم را حفظ کردم.

  • اَی بابا، مرامم مرام رفقای قدیمی. بی معرفت هنوز نشناختی؟ طغرل سیام دیگه…

یکباره پریدم وسط خاطرات ده سال پیش و دوره راهنمایی. طغرل پسری که به خاطر قد بلند و هیکل تنومندش همیشه روی نیمکت ته کلاس می‌نشست.

  • «آهان طغرل جون. ببخشید ذهنم درگیر بود دیر به جا آوردم.» و همزمان هر دو با هم دست دادیم.
  • غمی نیس. بیخیال. حالا چه خبرا؟ مگه ذهنت درگیر چی بود داداش؟
  • «چیز مهمی نیست. داشتم برا خونه شیرینی انتخاب می‌کردم.»

ابروهایش را بالا انداخت و با صدای بم و کلفتش گفت:

  • به سلامتی باشه. خبریه؟

چیزی ته ذهنم را قلقلک می‌داد که خودی نشان دهم و بهش بفهمانم که دیگر آن پسر دست و پا چلفتی ریزنقشی که مدام دستم می‌انداخت نیستم. بادی به غبغب انداختم و گفتم:

  • «خبر خاصی که نه. راستش امروز ماشین پژویی که ثبت نام کرده بودم تحویل گرفتم. می‌خواستم دست خالی نباشم.»

دستی به سبیل پرپشت و تاب داده‌اش کشید و با لبخندی که به چشمانش هم دوید، گفت:

  • به به! مبارکا باشه حمیدجون. حالا کجا هست این عروسک شوما؟
  • «جای دوری نیست. جلوی مغازه پارک کردم.»

دست راستش را گذاشت روی سینه و با دست دیگر اشاره‌کنان به طرف در خروجی رو به من کرد:

  • پس بریم یه نیگا بندازیم، البت اگه مشکلی نیس؟

توی رودربایستی و زیر لب گفتم:

  • «نه اختیار داری. چه مشکلی؟»

و قبل از آنکه مهلت پیدا کنم که جمله‌ام را تمام کنم به وسیله طغرل که با پنجه‌های قوی‌اش بازویم را محکم گرفته بود، به سمت در خروجی کشیده ‌شدم.

مثل کسی که در نمایشگاه اتومبیل با چشم خریدار به ماشین دلخواهش نگاه می‌کند، چرخی در اطراف آن زد. بعد هم اشاره کرد که در کاپوت را بزنم. نیم تنه‌‌اش را به طرف جلو خم کرده بود و مانند کارشناسی که سالهاست تخصصش عیب‌یابی قطعات خودروست چند دقیقه‌ای همه چیز را به دقت وارسی کرد. بعدهم سرش را بالا گرفت و با نگاه عاقل اندر سفیهی که به صورتم انداخت نچ نچ کنان سر و گردنش را شبیه پاندول ساعت به دو طرف تکان داد. یکباره موجی از نگرانی در وجودم ریخت و با نگاهی پرسشگرم به لبهایش خیره شدم.

  • چیزی شده طغرل خان؟
  • راس و حسینیش رو بخوام بگم…بهت انداختن پسر! این مدلای جدید، به خاطر تحریم‌ها و کمبود قطعات اصلی هرچی آت و اشغال تو انبارای کارخونه دارن میندازن به ریش مشتریای ساده. بعدشم کلی پول بی زبون رو از حلقومشون می‌کشن بیرون.
  • یعنی می‌خوای بگی که…
  • آره داداش. من یه چند سالی تو مکانیکی حاج اسماعیل کار کردم. میشناسی که؟ به آرامی سر تکان دادم. سکوت من را که دید، ادامه داد:
  • جون تو یه نیگا بندازم میتونم اصلو از فرعش تشخیص بدم. این قطعات هم مفتش گرونه چون مدام باید یه پات تعمیرگاه باشه و هرچی پول درمیاری خرج دل و روده این بدمصب کنی.

انگار از رنگ پریدگی صورتم به حال درونیم پی برده بود. دستش را به چانه گرفت و رو به من دنباله حرفش را گرفت:

  • اما غمت نباشه داداش. من توی نمایندگی ایران خودرو آشنا دارم. می‌تونم یه کاری برات بکنم. سوئیچش رو بده تا بهت بگم چه جوری راست و ریست می‌کنم برات این عروسکو.

با دستپاچگی من و من کنان جواب دادم:

  • حالا…عجله‌ای نیس طغرل خان. یه روز میام پیشت با هم ببریم ماشینو.
  • با چهره‌ای درهم کشیده و لحنی شاکی و تحکم آمیز پاسخم داد:
  • اَی بابا، یه باره بگو اعتماد نداری دیگه.. چرا میپیچونی مارو؟
  • نه، نقل این حرفا نیست. فقط چون خونواده منتظرن گفتم که…
  • اینقده هول نباش داش حمید. به خونواده هم میرسی. بنداز اون سوئیچو.
  • پس اجازه بدین با همدیگه بریم.
  • تا تو دو کیلو شیرینی تر سفارشیتو بخری من رفتم و برگشتم.

انگار چاره‌ای نبود. حریفش نبودم. از همان دوران مدرسه هم سرتق و کله شق بود. سوئیچ را از جیب کتم درآوردم و به سمتش پرتاب کردم که روی هوا قاپید. یکباره از ذهنم گذشت که شماره‌ همراهش را ندارم. شتابزده پرسیدم:

  • راستی طغرل خان شماره تماستون رو بهم بدین که اگه لازم شد با هم در تماس باشیم.
  • باشه، پس بزن تو گوشیت این نمره رو.

همزمان با نشستن داخل ماشین شماره‌ها را پشت هم می‌گفت و من به حافظه سپردم. برگشتم به قنادی و سفارشم را تحویل گرفتم. بعد هم روی پله جلوی مغازه و رو به خیابان منتظر رسیدن طغرل نشستم.

نگاهی به عرقه‌های ساعت مچی‌ام انداختم. حدود یک ساعتی گذشته بود اما هنوز هیچ خبری از رسیدن طغرل نشد. دلم به آشوب افتاد. به شماره اش زنگ زدم. بعد از چند دقیقه تلفنم را جواب داد:

  • الو سلام طغرل خان. چی شد؟ کجایین شما؟
  • سلام داش حمید. راستش این نمایندگی که من ماشینو اول بردم تعطیل بود، الان آوردمش یه نمایندگی دیگه که حاشیه شهره. نگران نباش. تا نیمساعت دیگه خودمو میر‌سونم.

حسابی جا خورده بودم. توی دلم شیطان را لعنت کردم و تلاش می‌کردم آرامشی کاذب را در صدایم بروز دهم.

  • آقا طغرل کاش میومدی از همینجا با هم می‌رفتیم.
  • نه بابا، اون طوری کلی مسیر طولانی می‌شد بهت زنگ می‌زنم. فعلا

پاهایم سست شدند. دستم را به دیوار کنار پیاده‌رو گرفتم و روی پله نشستم. خدا خدا می‌کردم زودتر برگردد. اگر بدون ماشین می‌رفتم خانه و پدر ازم پرس و جو می‌کرد درباره ماشین نو هیچ جوابی نداشتم و نمی‌خواستم طبق معمول بی‌دست و پا بودنم را بکوبد توی سرم. با این امید که طغرل سریع تر برگردد سعی کردم خودم را با گوشی‌ام سرگرم کنم. مادرم که زنگ زد جواب ندادم و پیش خودم گفتم بعدا برایش بهانه می‌آورم که در حال رانندگی نتوانستم جواب بدهم. نیم‌ساعت دیگر هم گذشته بود اما هیچ خبری از طغرل نشد. دوباره به گوشی‌اش زنگ زدم. بعد از ۵-۶ بوقی که خورد بالاخره جواب داد. با صدایی گرفته و دلخور بدون هیچ سلام و علیکی گفتم:

  • آق طغرل، قرار بود نیم ساعته برسی. چی شد پس؟ من از خیرش گذشتم داداش. ماشینو بیار خودم بعدا میبرمش.
  • ببین داش حمید؛ من الان تو جاده ساوه‌ام. اون یکی نمایندگی هم کسی که دنبالش بودم، پیداش نکردم. ولی بهت قول میدم تا شب ماشینو صحیح و سالم برگردونم.

و بدون خداحافظی  گوشی را قطع کرد. بعد از آن چند بار زنگ زدم اما خاموش بود. دستم به هیچ جا بند نبود. نه روی رفتن به خانه را داشتم و نه کاری از دستم برمی‌آمد. یکهو به یاد جمله‌اش افتادم که از آقااسماعیل مکانیک اسم برده بود. یک تاکسی دربست گرفتم و خودم را به مکانیکی رساندم. خوشبختانه مکانیکی آقا اسماعیل هنوز در همان محله قدیمی‌مان بود. بعد از کمی سوال و جواب از شاگردانش بالاخره پیدایش کردم و درباره طغرل از او پرسیدم. اما جوابی که داد مثل آب داغی بود که از بالای سرم سرازیر شود. طغرل دو سه سال پیش به علت دستبرد از آنجا اخراج شده بود. بنا به توصیه آقااساماعیل سریعا خودم را به اولین  پاسگاه نیروی انتظامی رساندم و موضوع را به پلیس گزارش کردم چون سند ماشین به نام من بود و ممکن بود هرگونه خلافی بعدا برعلیه من تمام شود. آنجا بود که بعد از پیگیری توسط پلیس فهمیدم طغرل چند ماهی است به دلیل همدستی با چند تن از رفقایش که سابقه  قاچاق مواد مخدر داشتند تحت تعقیب است. خوشبختانه با پیگیری پلیس ماشین به همراه راننده کمتر از ۴۸ساعت بعد در نزدیکی مرز توقیف شد ولی حلاوت شیرینی برای ماشین نو تا مدتها به کامم تلخ شد…

 

۲۶/۱۰/۱۴۰۰

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *