چشمهایم هنوز سنگین خواب است. صدای پیامک گوشی که بالای تختم جاخوش کرده، خواب شیرین صبحگاهیام را برهم میزند. لای پلکهام را به سختی باز میکنم و نگاهی به صفحه روشن میاندازم. پیامی است از یک فرد ناشناس.
– « صبح زیبات بخیر، خوبی؟».
– «صبحتون بخیر، شما؟»
-«یک آشنای قدیمی که امیدوارم فراموشم نکرده باشی.»
– «متاسفم نشناختم. اسمتون؟»
– « کسی که آشناست اگر روزی مهم هم بوده باشه برای شناختن دوباره نیاز به گفتن اسم نیست»
– «اگر مهم بوده، پس هیچوقت نرفته که بخواد برگرده و اگر نمیشناسم پس حتما مهم نیست دیگه!»
– «اون وقتها مهربونتر حرف میزدی. چه قدر سخت شدی!»
– « لابد کسی که باهاش مهربون بودم، ارزشش رو داشته»
– « الان دیگه نداره؟ »
– « کسی رو که نمیشناسم، از کجا بدونم؟»
– « کلمات آشنا گاهی راه میدن به یادآوری کسانی که روزی میشناختیم»
-«اما بعضی آدمها کلمات آشناشون رو هم با خودشون میبرن و از یادها پاک میشن»
– «شاید لازم باشه گاهی گذشتهها رو فراموش کنیم تا راحتتر ببخشیم»
– «ولی اعتقاد من اینه که امروزمون هم امتداد گذشته است پس اگه ازش درس نگیریم فردا هم افسوس امروز خواهد بود.»
– « گاهی سیاهی کدورتها هم در سایه عشق رنگ میبازن»
– « البته اگر واقعا عشق باشه نه یک دستاویز و نیرنگ»
لحظهای در گذار از خاطرههایی که خیلی دور نیست، چون غریقی در میانه امواج غوطهور میشوم.
به تنه درخت چنار سربه فلک کشیده در محوطه جلوی دانشگاه و درست مقابل پریسا که به دهان من خیره شده، تکیه زدهام.
“پریساجان، من و سعید دوست چندین سالهایم. از سال آخر دبیرستان که همکلاسی بودیم کمتر روزی بوده که همو نبینیم. درسته که سر یکسری مسایل باهم اختلاف نظر داریم اونم به این دلیله که اصولاً من اهل خط و خطوط سیاسی نیستم، اما شخصیتش رو از هر لحاظ قبول دارم.”
چشمان خمارگونه پریسا ریزتر میشود و با فروغی که در نگاهش هست و اولین بار مرا شیداییاش نمود، به چشمان سرگشته و حیرانم خیره میشود آن وقت انگشتان نحیف و باریکش پوست دستم را لمس میکند.
” اینا رو میدونم عشقم. اما بیا برای یک بار هم شده به جای این رفیق بازیها کمی به سرنوشت خودمون فکر کن. مگه ادعا نمیکنی که عاشقم هستی و حاضری هر کاری برای خوشبختیمون انجام بدی؟ »
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
“خوب، پس وقتش رسیده بهم ثابت کنی حرفات شعار نبوده. خودتم خوب میدونی توی این بگیر و ببندا اگر سعید دستگیر بشه پای تو هم که رفیق گرمابه و گلستانش هستی، بدون شک وسط خواهد بود و تا بخوای ثابت کنی که بیگناهی، دست کم چندسال از عمر و جوونیات رو باید پشت میلههای زندان سر کنی! پس قبل ازینکه دیر بشه بهتره خودت دست به کار بشی و جلوی یه واقعه وحشتناک که هردومونو از هم جدا کنه،بگیری.”
” پریساجانم، من نگرانیتو میفهمم اما از من توقع داری چه کار کنم؟ بهترین دوستم رو لو بدم؟”
” میشه از یه زاویه دیگه هم بهش نگاه کرد. مثلا این جوری که تو زندگی و آینده مون رو با این کار نجات میدی. شک نکن اگر حتی یک روز پای تو به بازداشتگاه برسه اون وقت محاله پدرم رضایت بده که ما بهم برسیم. تو که اینو نمیخوای درسته؟”
صدای فریادها و انفجار گاه و بیگاه خیابان با هُرُم سوزنده هوا در هممیآمیزد و به مغزم فشار میآورد. حدود بیست روزی از آن حادثه فاجعهآمیز گذشته ولی خیابانها همچنان بستر تپشها و تکاپوی اعتراضات پس از حادثه است. بسیاری از دانشجویانی که آن روز در تظاهرات شرکت داشتند، دستگیر شدهاند احتمال دستگیری اکثرشان هست. سعید چند روزی است خودش را گم و گور کرده تا آبها از آسیاب بیفتد. فقط من و یکی دوتن از دوستان هم حزبیاش از جای او باخبریم تا از وضعیت سلامتی او به خانوادهاش خبر بدهیم.
******
نگاهم روی عقربههای ساعت مچیام تبخیر میشود، وارد سالن که میشوم ته مانده صدای مکبر که در نمازخانه دانشگاه اذان میگوید از توی راهروی بغلی هنوز به گوش میرسد، پاکت را توی دستان لرزانم دست به دست میکنم سپس نگاه هراسان و مرددم به اطراف میچرخد و روی تابلوی اتاق حراست ثابت میماند. شتابزده پاکت را از زیر در رد میکنم. صدای آهسته قدمهایی که پیش میآید، سکوت دلهرهآور سالن اداری را برهم میزد. توی پیچ راهروی بعدی گم میشوم و شتابان خودم را به درب خروجی میرسانم. آهنگ تند ضربان قلب و نفسهایم سمفونی سنگین وغمانگیزی را به اجرا میگذارند. در محکمه وجدان، خودم را بارها متهم کرده و فریادهای گوشخراش «لعنت بر تو» آرامش ذهنم را در هممیشکند، اما راه بازگشتی نیست. تا نیمهشب من بودم و پریشان حالی و خیابانهای شهر…
******
در حاشیه کنار خیابان ترمز میکنم. پریسا دستگیره در ماشین را گرفته و در حین بیرون رفتنش ازماشین با بیحوصلگی رو میکنم به او و میگویم: «عزیزم دیر نکنی، برا کارای پروژهام با یکی از بچهها قرار دارم.»
آنسوی نیمرخش نیز به سمت من میچرخد و عشوهکنان چشمکی میپراند ” تا تو یه موزیک لایت گوش کنی من سفارش لباسم رو دادم وبرگشتم.”
در را تقریباً میکوبد. از لبه جوی خیابان پریده و به سمت پیادهرو راه میافتد. کیف پریسا که زیپش باز مانده و تعدادی برگه از گوشه آن پیداست روی صندلی جلوی ماشین ولو شده. بند کیف را میکشم که زیپ را ببندم تا جلوی ریختن وسایلش را گرفته باشم. یک قطعه عکس از لای برگهها سر میخورد و چرخش نگاهم روی عکس دو نفرهای که چهرههاشان برایم آشناست، از حرکت میایستد.
از حالت نشستن دو مرد پشت میزهای کارشان پیداست که دو همکار هماتاقی و به ظاهر صمیمی هستند که خندهشان شکار دوربین عکاس شده است. چرا تا این لحظه هیچوقت پریسا از سابقه دوستی یا همکاری پدرش با پدر سعید به من حرفی نزده بود؟
به چند بریده روزنامه که عکس از لای آن افتاده ، عجولانه نگاهی میاندازم. خبر ورشکستگی یک شرکت سهامی خاص در روزنامهای به تاریخ ده سال پیش درج شده و در جریده بعد نیز خبر محکوم شدن «ر.ع» -جرم: اختلاس- به ۵ سال حبس تعزیری و استرداد مال و تبرئه و آزادشدن «ک.ز» -شریک دوم- چاپ شده است. چهره پدر پریسا که دستبند دور مچهای دستانش حلقه شده از پشت کادر مشکیای که روی تصویر چشمانش حک شده نیز برایم قابل شناسایی است. صدای بغضکرده و زنگدار پریسا توی دالان تاریک سرم میپیچد: “هیچوقت از اونی که باعث و بانی خونهنشین شدن پدرم شد نمیگذرم، باید یه روزی تقاص خیانتش رو پس بده! ” در یک آن تمامی اعضای بدنم درون دریاچهای پر از یخ غوطهور شده به ورطه انجماد میرسد. قطرهای عرق سرد از تیرک پشتم تا گودی کمر را پیموده و به نیستی میپیوندد.
حتی از تصور اینکه تمام آن مدت در کمال سادهلوحی ابزاری برای تحقق یک طرح شوم از انتقامی کینهتوزانه شده باشم، مغزم سوت میکشید.
با گذشت دو سال از ناپدیدشدن ناگهانی سعید، هنوز هم خبری در دست نیست و کابوسهای شبانهام همچنان تکرار میشوند و خواب و آسایش را از من ربودهاند.
*****
صدای زنگ پیامک افکارم را دوباره در نقطهای روشن از زمان حال متمرکز میسازد.
– «عزیزم حتی پرتوی ازعشق هم میتونه عاشق رو دوباره به زندگی برگردونه و چشمش رو باز کنه. خواهش میکنم این فرصت رو از هردومون نگیر»
– «اما من آگاهی و رشدی که بعد از یه عشق کذایی بدست بیاد رو ترجیح میدم»
– «پس تکلیف اون که میخواد برگرده و اشتباه گذشته شو جبران کنه، چی میشه؟»
– « تکلیف اون آدم رو خودش بهتر میدونه. اما تکلیف من کاملا روشنه»
– « میتونم بپرسم چجوری؟»
– « اینکه با هر عنوانی، چه آشنای دور و یا غریبهای ناشناس هرگز دیگه به من پیام ندین.»
شماره مخاطب ناشناس را در لیست شمارههای مسدودشده گوشیام ثبت میکنم و برای شستن دست و صورتم و شروع یک روز تازه از توی رختخوابم بلند میشوم.
4 پاسخ
قلمتون عالیه، موفق باشین خانم سورگی🌸
سپاسگزار توجه و همراهی تون هستم مراجان عزیزم
مثل همیشه عالی، از خوندنش لذت بردم
👏👏👏
عالی لذت همراهی شماست و کلام مهرانگیزتان