از لابهلای میلههای عمودی پنجره چشم به بیرون میدوزد. نگاه بیفروغش بر تصویر متحرک کودکی خندان که بر روی چمنهای محوطه آسایشگاه مشغول بازی است، خیره میماند. هیاهوی صداهایی موهوم و درهم توی سرش میپیچد و تا امتداد محو و تاریکی از گذشته تاب میخورد، سراسیمه و عصبی دو دستش را محکم روی گوشهایش میفشارد و چشمانش را میبندد.
جلوی آینه قدی که بر دیوار ورودی آپارتمان نصب شده ایستاده و خودش را در لباس حریر و بلند نقرهای رنگ که تازه خریداری کرده، ورانداز میکند. درخشش سنگهای زمردی و یاقوتی رنگ رودوزی شده بر گیپورهای بالاتنه، چشم را نوازش میدهد. برای لحظهای خودش را توی تالار عروسی تصور میکند که قرار است در مراسم ازدواج بهترین دوستش نقش ساقدوش را ایفا کند و نگاههای تحسینبرانگیز زیادی را به خودش جلب سازد. گوشه لبهایش به تبسمی کج میشود و قیافه دیدنی فرنگیس را با آن نگاههای پر از حسادتش در ذهن مجسم میکند که لبخندزنان سری تکان میدهد و تظاهر به خوش و بش میکند اما برق چشمان بادامی او طینت حقیقیاش را برملا میسازند. حتی از فکر کردن به آن لحظه هم سرذوق میآید.
کفشهای پاشنه بلند را از پاهایش درآورده و بعد به آهستگی لباس حریر را از تنش میکند و روی پشتی مبل راحتی میاندازد. صدای بازیگوشی دوقلوهای فسقلیاش از اتاقشان شنیده میشود. لباس راحتی به تن میکند.
گشت و گذار در بازار آنهم با دو تا وروجک که مدام دلشان میخواهد توی هر مغازهای سرک بکشند، رمق از تنش ربوده است. با خودش فکر میکند چرت کوتاهی بزند و بعد از کمی استراحت برای شام تدارک ببیند. حرفهای زیادی در سرش میچرخد که باید بعد از رسیدن همسرش و موقع صرف شام تعریف کند. از لباسی که با خوش شانسی به قیمتی مناسبتر از آنچه نشان میداد، شکار کرده تا چهره دوستانش که بیشک از تماشای او که چون پرنسسی زیبا و دلربا شده، به وجد خواهند آمد. بالاخره بعد از کلی سفارش و واسطه شدن زری خانوم (مشتری ثابت و پولدار) موفق میشود از یکی از سالنهای زیبایی معروف نوبت بگیرد تا از هیچ هنری برای ساقدوش شدن عروس مضایقه نکرده باشد.
با صدای پچ پچ آمیخته در خندههای ریز و مرموزانه بچهها پلکهایش را به زحمت باز میکند، شامه تیز مادرانهاش خبر از یک دسته گل تازه به آب داده میدهد. از سر بیحوصلگی و بیحالی نیمتنهاش را بلند کرده، دستش را به لبه کاناپه میگیرد و از جا بلند میشود. جسمی کوچک و برجسته را زیر پایش لمس میکند و با نوک پا به گوشه ای پرت میشود. پاورچین پاورچین و بیصدا برای آنکه سر از کارشان درآورد و مچشان را سر به زنگاه بگیرد، راه میرود. در آستانه اتاق خواب دوقلوها که میایستد، رد قیچی خیاطیاش را که میان انگشتهای کوچک سامان جاخوش کرده دنبال میکند تا به دستان برفی صبا میرسد که یک سر حریر در میان آروارههای تیز و برنده بلعیده میشود.
دردی جهنده از شقیقههایش عبور میکند، انگشتانش میان دستها مشت میشوند و قبل از پاشیدن فریاد حنجرهاش در هوا گامهایی نفرین شده مسافت آستانه تا دروازه ندامت را طی میکنند و بعد دو جسم بیجان و نحیف که از کوبیدن ناگهانی سرشان به خوابی ابدی فرو میروند، در آغوش سرد و ساکتش برای همیشه آرام میگیرند.




6 پاسخ
چقدر عالی بود چه خوب حس خشم ناگهانی رو به تصویر کشیدی گاهی واقعا این خشم افسار گسیخته رو در خودم حس می کنم و چقدر بعدش تصوّرها و تصویرها که چی ممکن بود رخ بده زجر آوره
دقیقا همینه عزیزم، خشم درونی که میتونه انباشته های ذهنی و روانی محبوس شده باشند و در جایی اینطور بروز کنند. اما به جای خودسرزنشگری بهتره عوامل این خشم رو پیدا کنیم و برای مدیریت اون و خودسازی اقدام کنیم. ممنونم مهدیه جان بابت همراهی و حضور سبزت
یعنی تا این حد خشمگین شده بود
گاهی یک خشم ناگهانی و ناخواسته ممکنه منجر به اتفاقاتی باورنکردنی بشه. راستش من مشابه چنین رخدادی رو در زمان کودکیم از زبان مادرم شنیده بودم، صحت و سقم ماجرا در اون زمان مشخص نبود اما انچه در ذهنم ته نشین شده بود ازین رویداد منجر به ایده اولیه این داستانک شد که شاید هم کمی اغراق امیز بنظر بیاد
وای خیلی جالب بود من این داستان را واقعی دیدم مادری که به همین دلیل دست بچه اش را انقدر سوزن زده بود که دستش را قطع کردند.
وای از عصبانیت ناگهانی
قلمت سبز
ممنونم لیلای عزیز بابت وقتی که گذاشتی و اظهار نظرت. موفق باشی