امروز بالاخره بعد از حدود یکماه و چندی که در نوبت واکسن کرونا برای مامان بودیم -آن هم ازطریق پیگیری خواهرزن داداش که کارمند مرکز بهداشت است-، موفق شدیم مامان را برای تزریق واکسن ببریم به سالن غدیر در خیابان پاسداران که ساختمانی است متعلق به سپاه. دم در ورودی از ما خواستند که پیامک ارسالی از سامانه را نشان دهیم والا حق ورود نمیدهند. توضیح دادیم که ثبتنام ازطریق برادرم صورت گرفته و الان همراهمان نیست. سرباز یا پسر جوانی که در لباس بسیجی جلو ورود ماشینها را میگرفت ابتدا قبول نکرد بعد یکی دیگر که سنش بیشتر نشان میداد اشاره کرد که مشکل چیست؟ بعد هم سن مادر را پرسید و گفتیم که مامان متولد ۱۳۳۰ است با دستش راهنمایی کرد به طرف پارکینیگی در انتهای محوطه که اصلا معلوم نبود ماشینهای دیگری که داخل آن محوطه پارک شدهاند توی نوبت هستند یا برای پیگیری امورشان در آنجا پارک کرده و محل را ترک کردهاند؟
جایی برای پارک پیدا کردیم اما تقریبا داخل همه اتومبیلها خالی بود. از یک نفر که خانم مسنی بود و داخل یکی از خودروها علیالظاهر به انتظار نشسته بود، ماجرا را جویا شدیم که گفت باید برای ثبتنام به داخل سالن مراجعه کنیم. ما هم راه افتادیم در حالیکه مامان توی ماشین نشسته و پیادهروی برایش مقدور نیست. کمی که جلوتر رفتیم از همان فاصله دور صف عریض و طویل مردمی که از صبح توی صفهای انتظار سرپا ایستادهاند، را میشد مشاهده کرد.
به صفوف درهم و برهم و بینظم که رسیدیم چهره مبهوت و بلاتکلیف عدهای از زنان و مردان سالخورده که به امید تزریق واکسن آنجا ایستاده بودند، بیش از هرچیز توجهم را جلب نمود. مراجعه برای پیشگیری از کرونا آن هم با وجود چنین ازدحامی که خود مسئولین مدام از رسانهها هشدار میدهند و حالا گریزی از آن نیست گویا.
ابتدا و در ظاهر دو ستون از صفهای آقایان و خانمها بود که بعد از کمی دقت فهمیدم هیچ نظم و مقرراتی ازین بابت هم وجود ندارد چراکه در میان هر دوصف تعدادی زن و مرد سرگردان بودند که همه چشم به در ورودی سالن و دهان مسئولین آشفتهحال و بیقرار داشتند.
معلوم شد که عده زیادی از ابتدای صبح مراجعه کرده و اسمشان را روی برگههایی نوشتهاند به امید آنکه طبق آن لیست اسمشان را صدا بزنند و به نوبت وارد سالن شوند اما فقط چند دقیقه توقف کردن درمیان آن ازدحام کافی بود تا از سروصدای زن میانسالی که احتمالا بخاطر پدر یا مادر پیرش مراجعه کرده است بفهمی که برگههای اسمنویسی شده عملا یک برنامه طراحی شده از سوی خود مردم بوده و مسئولین ذیربط که خودشان از همه بلاتکیلفتر بودند آن را قبول نداشتند.
همهمهای در بین جمعیت برپا شد. عدهای خودشان را از میان دو صف به در سالن رساندند و آن اندک نفراتی که برگشتند خبر از بینظمی و بیبرنامهگی دادند و میگفتند: ” همه در اینجا معطل و الافیم. بیخود وقتتان را تلف میکنید. به این زودیها خبر از واکسن نیست. ملت را گذاشتهاند سرکار! بهتر است برویم در خانه بخوابیم تا اینکه اینجا بیهوده منتظر باشیم!»
اما بیشتر جمعیت تکان نخوردند و انگار مصمم بودند تا بقیه بروند و جا باز شود تا دسترسی آنان به داخل سالن که در پردهای از ابهام و راز بود، سهلالوصولتر گردد. هیچکس نمیدانست آن داخل چه خبر است و قرار است چگونه جواب این عده که در بیرون منتظر ماندهاند، داده شود.
بابا سراسیمه از راه رسید و با نهیبی که به من زد فهماند که چرا بیخود آنجا ایستادهام؟ راهی میان جمعیت سرپا باز شد و کم کم تعدادی از افراد به داخل سوق داده شدند و من و بابا هم وارد آنجا شدیم. سالنی که افراد زیادی روی صندلیها و تعداد بیشتری سرپا و معطل ایستاده بودند. عدهای هم با چند نفر که اونیفرم سفیدرنگ پرستاری تنشان بود و در مقابل میزی که روی آن لپتاپی قرار داشت در حال ثبت اطلاعات و مشخصات مراجعهکنندگان بودند، مشغول گپ و گفت.
با صدای بابا به خودم آمدم که حسابی از آن شلوغی و هیاهو کلافه بود و داد میزد که چرا پشت سرش توی صف نمیایستم؟ گویا خودش را به میزی که پرستار آنجا مشغول ثبت اطلاعات کارت ملی مراجعین بود رسانده و مدارک در دست من بود و من هم در حال مکالمه با گوشیام و پدر در چنین مواقعی اصلا اهل صبوری و خویشتنداری نیست حتی درمیان جمعیت. به مردی هم که قصد داشت تذکر دهد برای اینکه باید از چه طریق اقدام کنیم تا نوبت واکسنمان شود؛ حسابی توپید و برای توضیح اینکه قرار است واکسن به مادرم زده شود که داخل محوطه منتظر است با حالت ناخوشایند و پرخاشگرانهای حرف میزد.
خودم هم حسابی کلافه بودم از این همه سر و صدا و بینظمی که بخش عمدهاش برمیگشت به بیمدیریتی و نداشتن یک برنامه درست برای اینکه مردم به حقوق اجتماعی و شهروندیشان که برخورداری از بهداشت و سلامت بود، برسند.
آنوقت منتظر ماندم تا پدر از همان راهی که بلد است و اغلب کارش را راه میاندازد، شانسش را امتحان کند و چندان هم عجیب و دور از انتظار نبود که واقعا این راه جواب داد و پدر خیلی زودتر از آنانکه ساعتی در صف ایستاده بودند و خدا میداند تا کی قرار بود هنوز هم بمانند و یا کارشان موکول شود به روزهای آتی، کارت ثبتنام به دست و از پی او مرد جوانی که گویا پرستار بود و دو سرنگ پر در دست داشت میامد و مرد میانسال دیگری هم که شکم بزرگش روی کمربند شلوارش طبله کرده و سر بیمویی هم داشت، پشت سر پرستار میآمد.
جای جای سالن و جلوی در ورودی سربازهای کمسن و سالی بودند که خودشان هم دقیقا نمیدانستند برای نظمدادن و کنترل ورود و خروج افراد با این حجم ناهماهنگی چه تدبیری میبایست اتخاذ کنند؟
پرستار ما را به سمت در دیگری در گوشه سمت راست سالن هدایت کرد که ابتدا مانع خروج ما که جزو افراد عادی بودیم، شدند اما وقتی فهمیدند همراه پرستار قرار است برای تزریق واکسن به محوطه برویم اجازه خروج دادند. پدر شتابزده و از ترس اینکه پرستار بابت دوری راه منصرف شود رفت تا ماشین را بیاورد و من همانجا کنار ماشین آن آقا که داشت دعای خیر روانه آن پرستار در حال واکسن زدن به مادرش میکرد ایستادم و بعد هم از او خواهش کردم که چون احتمالش هست اجازه تردد اتومبیل را به آنجا ندهند، همراهم تا جای خودرو بیاید.
از سکوت و نگاه مادر میشد به اندک نگرانی که در ته دلش از عوارض واکسن شنیده است، پی برد اما در این شرایط چارهای نبود و بالاخره اسم مادر برای مرحله اول تزریق واکسن وارد سامانه شد و ظاهرا پیروزمند از آنجا خارج شدیم.
اما ذهنم پر از علامت سوال و دنیایی از افسوس بود برای علت این همه بیبرنامهگی و آشفتهبازاری که مردم بینوا باید برای هرکاری و طلب خواستها و نیازهای بجا و برحقشان که بخشی از حقوق شهروندیشان محسوب میشود تا این حد آزردهخاطر شوند. طوری که این عدم نظم و مقررات تقریبا به تمامی لایهها و بطن جامعه رسوخ کرده و همگان بدین نتیجه رسیدهاند که برای داشتن برگ برنده باید هرطور و به هر طریقی هست حقشان را بگیرند حتی اگر از همدیگر پلی بسازند برای عبور یا پایمال کردن حق و حقوق هم جهت مطالبه حق خودشان!
و جای بسی تاسف است که در این گرداب و جنگل بیقانونی گرفتاریم و خود را با آن وفق دادهایم.
تن میدهیم به هر شرایطی که پیش میآید و خودمان را در کمترین زمان ممکن با آن سازگار میکنیم و اگر هم دم بربیاوریم به قدر نق زدنی است که تنها صدایمان از این گوش به آن گوش فراتر نمیرود…
۲۹/۴/۱۴۰۰
آخرین دیدگاهها