سه روز پیش وقتی لیست نتایج اعلام شده مربوط به جشنواره معلم مولف را با ذوق و اشتیاق زیاد مرور میکردم -جشنوارهای که امسال برای اولین بار در سطح کشور برگزار شد- توقع داشتم حداقل یکی از سه عنوان کتاب ارسالیام (حتی اگر به عنوان برگزیده انتخاب نشود)، حداقل شایسته تقدیر قرار گیرد.
لیست اول و دوم که شامل ۲۵ نفر از مولفین برتر و ۲۷ نفر از برگزیدگان جشنواره بود به اتمام رسید. هنوز امید داشتم چون لیست سوم که دربردارنده شایستگان تقدیر بود را ندیده بودم.
از بالا تا پایین لیست را یک بار، دوبار و برای بار سوم به دقت چک کردم. هیچ خبری از اسم من لابلای اسامی آن ۴۳ نفر هم نبود.
هالهای از اندوه و سرخوردگی همه قلبم را فراگرفت. تا چند لحظه نگاهم روی صفحه گوشی خیره ماند. صدایی توی گوشم زمزمه میکرد: “بیخود خودتو الاف این جور برنامهها کردی! حالا کتاب هم نوشتی. توی جشنواره هم شرکت کردی! خوب که چی؟ جلوی همکارات که میدونن توی جشنواره شرکت کردی و منتظر نتیجهای چه جوابی میخوای بدی؟ اصلا روت میشه بهشون بگی که حتی شایستگی تقدیرشدن هم نداشت کتابات؟ ” و همینطور پشت سر هم پیامها و نجواهایی که موجی از نومیدی را در فضای روح و ذهنم میگستراند و مثل تیرهای زهرآگینی روح و روانم را نشانه میگرفت، پیاپی میباریدند.
لحظهای گوشی را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم از تکنیک «توقف افکار » که در سمپوزیوم نظم شخصی فراگرفته بودم، بهره ببرم. چند ثانیه سکوت و رهاشدگی…
حالا وقتش رسیده بود سکانسهای مغزم را به عقب برگردانم. به اولین گام. به هدف اصلیام که روزی در این مسیر پاگذاشه بودم.
اولین روزی که گوشی تلفن را برداشتم و با مسئول انتشارات درباره مراحل چاپ کتاب گفتگو کردیم را به خاطر اوردم. یادم هست که آن روز به خوبی میدانستم چاپ کتاب هیچ امتیازی برایم نخواهد داشت نه برای ارتقای شغلم و نه جایی دیگر. با این حال آگاهانه دست به این تصمیم زدم چون یک هدف بزرگ داشتم، آن هم تلاش برای رشد شخصی خودم بود. میخواستم بهانهای داشته باشم برای بیشتر خواندن، بیشتر دانستن و انتشار آموختههایم که در اختیار دیگران قرار میگرفت. آن روزها هنوز با مدرسه نویسندگی آشنا نشده بودم و سایت شخصی هم نداشتم. بنابراین اولین و تنها راهکاری که برای رسیدن به این هدف در سرم میگذشت، همین راه بود. امروز هم اگرچه به یمن آشناشدن با استاد کلانتری عزیز و دراختیار داشتن رسانههای دیگر میتوانم از راهها و منابع دیگر هم کسب اطلاعات کنم و آنها را منتشر نمایم اما هدفم همچنان پابرجا بود و تغییر نکرده بود چهبسا که شاخ و برگ بیشتری هم پیدا کرده و ایدههای جدیدتری در ذهن دارم. پس چه انتظاری داشتم که از بین ۶۵۰۰ اثر ارسال شده به جشنواره یکی از کتابهایم که در اوج ناپختگی تالیف شدهاند، انتخاب شوند؟ و اصلا چه نیازی به منتخب شدن داشتم؟ مگر موفقیت من در گروی برندهشدن در چنین مسابقاتی بود؟ اتفاقاً فرصتی فراهم شده بود تا درباره معنای موفقیت هم بیشتر تعمق کنم و برایم روشن شود که آیا موفقیت برای من صرفا کسب یک نتیجه شتابزده و راضی شدن بدان است یا حاصل یک هدف بلندمدت که قرار بود گام به گام و در یک فرایند طولانی و تجربه زیستهام به دست آید؟
بیش از آن تعلل جایز نبود. روزی هم که نقل قولی را درباره احمدشاملو از زبان شاهین کلانتری شنیدم دیگر یقین پیدا کردم که راز رسیدن به کلید موفقیت در سماجت و پشتکار نهفته است و بس!
نقل قول :
“حرفی از محمد قائد درباره احمد شاملو “… این درجه از استقامت و سرسختی در تکرار و تکرار متمایزش میکرد“.
آخرین دیدگاهها