نمیدانم از آن اولین روز و اولین شرارههای نگاه که از میان مژههای مخملیات بر دلم تابید، چند وقت میگذرد؟
فقط میدانم که ناگهان حس کردم در آن الماسهای سیاه غوطهور شدم و چیزی به وضوح در قلبم شروع به رشد ونمو کرد و خودت بیخبر بودی از احساس زنده و بیداری که تمام وجود مرا فراگرفته بود!
و نمیدانستی در چشمانت که از زندگی سرشار است، چه آرامشی را در درون هر نظارهگر تزریق میکنی!
نمیدانم چند روز یا چندهفته طول کشید تا کسی برایم بشارت آورد از مکنونات قلبیات که منهم از آن بیخبر بودم و آنوقت بود که احساسی مشترک و زیبا به نام «دوست داشتن» به ارتباطی زلال همچون ژرفای آسمان و آبی دریا مبدل شد و هنوز هم ادامه دارد و تا مرز بودنمان جاری خواهد ماند…
رابطهای که منجر به شکلگیری خاطراتی سبز و ماندگار شد و پلی ساخت میان گذشته و آیندهمان که قلبهامان را از هر دغدغهای بابت دوری و جدایی تهی میسازد و همچنان امیدوار نگه میدارد برای تداوم این رابطۀ مستحکم که تار و پودش از رشتههای مهر و محبتمان به یکدیگر تنیده شده و تیزی هیچ تیغی بر آن کارساز نخواهد بود تا وقتی خودمان نخواهیم و به بدخواهان نیز اجازۀ عرضاندام ندهیم. باشد که تا حیات در رگهای هستیمان جاریست به «دوستداشتن»مان ادامه دهیم، بیدریغ و خستگیناپذیر!…
آری؛
آغاز دوستداشتن است
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن، زیباست. (فروغ فرخزاد)
آخرین دیدگاهها